خاطرات - بخش اول
 
 
 

   - خاطرات - بخش اول


از او آغاز می کنم که :
«هستیِ من زهستی او ست»

بچه ی پنج شش ساله ئی بودم واز چلوار مجّانی شرکت برایم ،پیراهن و شلواری دوخته بود.چرخ خیاطی نداشت ،خودش می بُرید وبا دست می دوخت ،قرارشد، کمی گوشت نذری برای «عمو عیدان» ببرم. که پسرعموی پدرم بود.
سر راه به همان لوله ی باریک آبی رسیدم، که ازعرض حفّارپنج متری می گذشت و وارد «کُلوپ ارمنی ها»می شد. (هر روزاز رویش می گذشتم .)گوشت را کنار گذاشتم و دو دستم را باز کردم ، تا از لوله، بُگذرم. گفتن ندارد، پیداست؛ وسط راه افتادم، تویِ حفّارِ پُرلجن!
به خانه که برگشتم، نه کتکی نه حتا سرزنشی ؛ فقط قطره های جاری اشکش را دیدم.هول هولکی از تنم در آورد وپیش ازسررسیدنِ پدر، یکی دو سطل آب چاه روی سر وکولم ریخت ولباسم را دستگیره ی قوری و دیگ کرد.(هنوز «وایتکس» که ابدا، نبود ، حتا «فابر» ــ پودر فاب ــ هم وجود نداشت.)

*****
روزی با او به خرید رفته بودم ،به اولین «آب یخی» که رسیدیم ؛ تشنه شدم. لیوان ی خرید ونصفش را خوردم .گفتم شاید، تشنه باشد ــ که بود ــ رو به دیوار وپشت به رهگذران نشست و دوبالِ چادرش رادر دوسوی صورتش، پرده کرد و کمی نوشید.

*****
یادم نمی رود، روزی که خواهرم ــ شاید فقط چند دقیقه ئی ــ پیدایش نبود. به گمان این که در همان «حفّار»ــ که آنروز پراز آب مدّ شط شده بود ــ افتاده است. بی چادراز خانه بیرون دوید و خودش را توی جوی انداخت. زیرِ آب می رفت و بالا می آمد و «معصومه» را صدا می کرد. خیر ببیند زن همسایه ، با خواهرم رسید. زن ها با چادرها شان پرده ئی ساختند تا مادر از آب در آید.

*********
هشت ساله بودم که او بعد اززایمان، ازدستمان رفت.کم نبودند مادرها ئی که به همین سادگی می رفتند.می گفتند «آل»* بُردش.زایمان های درخانه بود وافتادن بچه روی خشت ،که این مرگ ها را رقم می زد.( با بغضی نفسگیردرگلو وچشمانی نمناک،تک انگشتِ اشاره را برسروکولِ دگمه های «کی بورد»م می کوبم!)

************
شاید شش هفت سالِ بعد، روزی از روزهای گرم تابستان، که سخت دلتنگش شده بودم ، درکوچه ئی خلوت و دورازخانه مان روی زمین نشستم وزانوی غم ، بغل زدم. اشک می ریختم وبه هق هق، افتاده بودم. صدای مهربان زنی ــ که فقط پا هایش را می دیدم و مثل مادرم «شلوارِخفتی» پوشیده بود ــ گفت،«پاشو ننه ، بُروخونه تون ، حتما ننه ت منتظرته.»
لحظه ئی بعد، سرازکاسه های زانو برداشتم . تا فاصله ئی دورهیچ زنی درکوچه نبود!

**************

از خانه به مکتب و از آن جا به مدرسه!

شاید پنج سالی بیشتر نداشتم که با قرانی پیچیده در«قولُق»ی(1 ازمخمل سبز و دوشکچه ئی ملافه شده و دست دوزمادرم ، با کمی پنیر وحلوا و نانی خانه گی درونِ دستمالی ، ترسان و لرزان راهیِ مسجد«سیدعلینقی» شدم.دستی که دستِ مادر، گرفته بود خیسِ عرق و نوچ می شد و او با بال چادرش پاک می کرد واشکهایش را می مکید وغصه هایش را مثلِ سقّزِتلخی می جوید.
دستم را در دست «ملاّ محمود جهرمی» گذاشت و«جان شما و جان ئی بچه!»ئی گفت و مثل مادری که پسرش را به جبهه ی جنگی نابرابرو پُرازخطراتِ مرگ می فرستد ، صورتش را با چادرش پوشاند تا اشکهایش را نبینم.
همان روز اول با«ابجد و هَوّز»(2) سر وکله زدم وعصر، خُرد و خسته به خانه آمدم و بوسه های پدر و مادرم خسته گیم زود.
از بس هر روزخوانده هایم را با مادرم دوره کرده بودم،«عمه جُزو» را چند ماه بعد تمام کردم و قرائت با تحریرِقرآن ، شروع شد. هنوز ختمِ اول نکرده بودم، که شیخ ما، رخت ازجهان بربست و به منزل آخرتش پیوست.لاجرم به خانه ی«ملّاخلیل تراکمه ئی» نقلِ مکتب کردم.
درمحضرش دوبارختم قرآن را گذراندم و«جودی» و«طریق البُکاء» و«جوهری»(درباب مصیبت ائمه ) را به ترتیب خوانده بودم ، که روزی از سرِشیطنت به جای مکتب به سمتِ دبستانِ «مهرگان»رفتم. صبح بود و بچه های بوارده با قایقِ موتوری به اسکله ی مدرسه(3) نزدیک می شدند.پیاده شدند ، با کیف هائی که با دوتسمه چرمی به دوش انداخته واغلب به جای شلوار شورت پوشیده بودند به سمت درِبزرگ مدرسه رفتنند.همراه بچه ها وارد صحنِ وسیع و پُرهیاهوی مدرسه شدم.
چیزی در دلم پیچید ، سرم داغ شد وعشق مدرسه که پیشتر دربابش فقط شنیده بودم جانم را به اشغال در آورد.بارها «عمو عیدان»به پدرم، توصیه می کرد که« دیگه مکتب و قرآن برای ئی بچه کافیه و بهتره که به مدرسه بره.» اما پدرم راضی نمی شد.نه ساله بودم که سرانجام، نا رضا تن به قضا داد و مرا به دبستان «سینا» برد و دستم را در دست آقا معلمی گذاشت که همان روز فهمیدم «آقای ذاکری» ست. چون سن و سال و قد و قامتم به بچه های کلاس اول نمی خورد،همان روز امتحان دادم و شاگرد کلاس سومِ شدم و با معلمی مهربان اُخت شدم.

1
.کیسه ی پارچه ئی برای محافظت از قرآن

2.تمام بیست و هشت حرف الف بای عربی را یک جا آورده اند اما نه به ترتیبی که باید، فقط تلفظ ش سهل است و به خاطر سپردنش راحت تر.

3.بین بوارده ی جنوبی و دبستان مهر گان «حفّار» نسبتا عریضی بود و بچه ها مجبور بودند فاصله را با قایق موتوری شرکتی به مدرسه بیایند و البته مجانی.(تابستان ها ما برای آموزش بهتر شنا عرض حفار را می رفتیم و ــ بی توقف ــ برمی گشتیم.)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com